کربلا کربلا .... ما رو دارن میارن
جمعه 90/12/12 12:44 صبح| | نظر
آقا جان لحظه ی دیدار نزدیک است ....باز میلرزد دلم ، دستم
اما اینبار دلم نمیلرزد . دارد از جا میکند انگار . خبر داری ؟ از 28 صفر تا الان دارد بدجوری بی تابی و بد قلقی میکند . حدودن یک ماه است .
امروز فهمیدم که از برای تو است که اینگونه بی سر و سامان شده . امروز جلسه ی توجیهی قبل از زیارت بود . امروز در جلسه نام تو را که میبردند و از آقایی ات که میگفتند یکهو سنگینی را روی قفسه سینه حس کردم . انگار نفسم بالا نمی آمد . از آن حمله های که خودت میدانی به قلبم دست داد . انگار تو همانجا بودی . بوی پیراهنت را حس میکردم عمو جان . عمو ؟ آری از کودکی عادت شده است برایم هر که را که نامش عباس بود به احترام تو عمو صدایش کنم .
شاید قلبم ، همان که میگویند قدر یک مشت هر کسی است هم دیگر قدر یک مشت نیست . شاید دارد با این درد و با این تپش های نفس بر میگوید که جایم تنگ است . میگویند برای هر کار مهمی چله باید گرفت . از 28 ام تا الان قلبم انگاری چله گرفته است .
هر دفعه برای درمان سنگ به جلو پایم افتاد . میدانم که بی حکمت نیست . میدانم طبیب مجنون ، فقط لیلی است .....
باز میلرزد دلم، دستم......
انتَ فی قلبی حسین